در كوير به مرز عالم ديگر نزديكيم -
دکتر علی شریعتی
آن
چه در كوير ميرويد، گز و تاق است.
اين درختان بيباك صبور و قهرمان كه عليرغم كوير، بينياز از آب و خاك
و بيچشم داشت نوازشي و ستايشي، از سينه خشك و سوخته كوير به آتش سر ميكشند
و ميايستند و ميمانند؛ هر يك رب النوعي! بيهراس، مغرور، تنها و غريب.
گويي سفيران عالم ديگرند كه در كوير ظاهر ميشوند اين درختان شجاعي كه
در جهنم ميرويند. اما اينان برگ و باري ندارند، گلي نميافشاند، ثمري
نميتوانند داد، شور جوانهزدن و شوق شكوفه بستن و اميد شكفتن، در نهاد
ساقهشان يا شاخهشان، ميخشكد، ميسوزد و در پايان به جرم گستاخي در
برابر كوير، از ريشهشان بر ميكنند و در تنورشان ميافكنند و ... اين
سرنوشت مقدر آنهاست.
بيد را در لبه استخري، كناره جوي آب قناتي، در كوير ميتوان با زحمت
نگاهداشت. سايهاش سرد و زندگي بخش است. درخت عزيزي است اما همواره بر
خود ميلرزد. در شهرها و آباديها نيز بيمناك است، كه هول كوير در مغز
استخوانش خانه كرده است.
اما آن چه در كوير زيبا ميرويد، خيال است! اين تنها درختي است كه در
كوير خوب زندگي ميكند، ميبالد و گل ميافشاند و گلهاي خيال! گلهايي
همچون قاصدك، آبي و سبز و كبود و عسلي ... هر يك به رنگ آفريدگارش، به
رنگ انسان خيال پرداز و نيز به رنگ آن چه قاصدك به سويش پر ميكشد و
برويش مينشيند. خيال، اين تنها پرنده نامرئي كه آزاد و رها همه جا در
كوير جولان دارد، سايه پروازش تنها سايهاي است كه بر كوير ميافتد و
صداي سايش بالهايش تنها سخني است كه سكوت ابدي كوير را نشان ميدهد و
آن را ساكتتر مينمايد. آري، اين سكوت مرموز و هراس آميز كوير است كه
در سايش بالهاي اين پرنده شاعر، سخن ميگويد.
كوير انتهاي زمين است؛ پايان سرزمين حيات است. در كوير گويي به مرز
عالم ديگر نزديكم و از آنست كه ماوراء الطبيعه را ـ كه همواره فلسفه از
آن سخن ميگويد و مذهب بدان ميخواند ـ در كوير به چشم ميتوان ديد، ميتوان
احساس كرد و از آن است كه پيامبران همه از اينجا برخاستهاند و به سوي
شهرها و آباديها آمدهاند. «در كوير خدا حضور دارد!» اين شهادت را يك
نويسنده روماني داده است كه براي شناختن محمد(ص) و ديدن صحرايي كه آواز
پر جبرئيل همواره در زير غرفه بلند آسمانش به گوش ميرسد و حتي درختش،
غارش كوهش، هر صخره سنگش و سنگريزهاش آيات وحي را بر لب دارد و ربان
گوياي خدا ميشود، به صحراي عربستان آمده است و عطر الهام را در فضاي
اسرار آميز آن استشمام كرده است.
در كوير بيرون از ديوار خانه، پشت حصار ده، ديگر هيچ نيست. صحراي
بيكرانه عدم است. خوابگاه مرگ وجولانگاه هول، راه، تنها به سوي آسمان
باز است. آسمان! كشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، اميدها و
... انتظار! انتظار!... سرزمين آزادي، نجات، جايگاه بودن و زيستن، آغوش
خوشبختي، نزهتگه ارواح پاك، فرشتگان معصوم، ميعادگاه انسانهاي خوب؛ از
آن پس كه از اين زنداني خاكي و زندگي رنج و بند و شكنجهگاه و درد، با
دستهاي مهربان مرگ، نجات يابند!
...كوير، اين هيچستان پر اسراري كه در آن، دنيا و آخرت، روي در روي هماند.
دوزخ زمينش، و بهشت آسمانش. و مردمي در برزخ اين دو، پوست بر اندام
خشكيده، بريان؛ پيشاني هماره پرچين؛ لبها هميشه چنان كه گويي مرد ميگريد
يا دلش از حسرتي تلخ يا از منظرهاي دلخراش ميسوزد؛ ابرواني كه چشمها
را در دو بازويشان ميفشرند و پناهشان ميكنند و پلكهايي كه همواره از
ترس، خود را از دو سو به هم ميخوانند و بر روي چشمها ميافكنند تا
پنهانشان كنند. و چشمها كه همواره گويي مشت ميخورند و به درون رانده
ميشوند و نگاههاي ذليلي كه اين چشمهاي بيرمق و به گود افتاده
كتمانشان ميكنند و... اينها همه كار آن خورشيد جهنمي كوير! كه در كوير
نگاه كردن دشوار است و بايد چشمها را با دست سايه كرد تا كوير نبيند.
كه در كوير سايه را ميپرستند و نه آفتاب را، شب را ميخواهند و نه روز
را، نه پرتو عنايت بزرگان، كه سايهشان را و نه نور خدا…
شب كوير، اين موجود زيبا و آسماني كه مردم شهر نميشناسند. آنچه ميشناسند
شب ديگري است، شبي است كه از بامداد آغاز ميشود. شب كوير به وصف نميآيد.
آرامش شب كه بيدرنگ با غروب فرا ميرسد ـ آرامشي كه در شهر از نيمه شب،
درهم ريخته و شكسته ميآيد و پريشان و ناپايدار ـ روز زشت و بيرحم و
گدازان و خفه كوير ميميرد و نسيم سرد و دلانگيز غروب، آغاز شب را خبر
ميدهد
.... آسمان كوير! اين نخلستان خاموش و پرمهتابي كه هرگاه مشت خونين و
بيتاب قلبم را در زير بارانهاي غيبي سكوتش ميگيرم و نگاههاي اسيرم را
همچون پروانههاي شوق در اين مزرع سبز آن دوست شاعرم رها ميكنم، نالههاي
گريهآلود آن روح دردمند و تنها را ميشنوم. نالههاي گريهآلود آن
امام راستين و بزرگم را كه همچون اين شيعه گمنام و غريبش در كنار آن
مدينه پليد و در قلب آن كوير بيفرياد، سر در حلقوم چاه ميبرد و ميگريست.
چه فاجعهاي است در آن لحظه كه يك مرد ميگريد! ... چه فاجعهاي! ...شب
آغاز شده است. در ده چراغ نيست. شبها به مهتاب روشن است و يا به قطرههاي
درشت و تابناك باران ستاره. مصابيح آسمان!
نيمه شب آرام تابستان بود و من هنوز كودكي هفت هشت ساله. آن سال، تمام
تابستان و پاييز را در ده مانديم كه شهريور سيصد و بيست بود و آن «سه
غمخوار بشريت» كشور را از همه سو اشغال كرده بودند! و پدرم ما را گذاشت
و به استقبال حوادث، خود تنها به شهر رفت تا ببيند چه خواهد شد. آن شب
نيز مثل هر شب، در سايه روشن غروب، دهقانان با چهارپايانشان از صحرا
بازگشتند و هياهوي گله خوابيد و مردم شامشان را كه خوردند، نمد و پلاس
و رختخواب و متكا و قطيفههاي سفيد كرباس يا قميص را (بجاي شمد)
برداشتند و به پشت بامها رفتند و گستردند و طاق باز دراز كشيدند. نه كه
بخوابند، كه تماشا كنند و حرف بزنند؛ آسمان را تماشا كنند. از ستارهها
حرف بزنند، كه آسمان تفرجگاه مردم كوير است و تنها گردشگاه آزاد و آباد
كوير
....آن شب نيز من خود را بر روي بام خاه گذاشته بودم و به نظاره آسمان
رفته بودم. گرم تماشا و غرق در اين درياي سبز معلقي كه بر آن، مرغان
الماس پر، ستارگان زيبا و خاموش، تك تك از غيب سر ميزنند و دسته دسته
به بازي افسونكاري شنا ميكنند. آن شب نيز ماه با تلألو پرشكوهش كه
تنها لبخند نوازشي است كه طبيعت بر چهره نفرين شدگان كوير مينوازد از
راه رسيد و گلهاي الماس شكفتند و قنديل زيباي پروين ـ كه هر شب، دست
ناپيداي الههاي آن را از گوشه آسمان، آرام آرام به گوشهاي ديگر ميبرد
ـ سر زد و آن جاده روشن و خيالانگيزي كه گويي، يك راست به ابديت ميپيوندد:
«شاهراه علي»، «راه مكه!» كه بعدها دبيرانم خنديدند كه : نه جانم، «كهكشان!»
و حال ميفهمم كه چه اسم زشتي! كهكشان يعني از آنجا كاه ميكشيدهاند و
اينها هم كاههايي است كه بر راه ريخته است! شگفتا كه نگاههاي لوكس مردم
آسفالت نشين شهر، آن را كهكشان ميبينند و دهاتيهاي كاهكش كوير، شاهراه
علي، راه كعبه! راهي كه علي از آن به كعبه ميرود! كلمات را كنار زنيد
و در زير آن، روحي را كه در اين تلقي و تعبير پنهان است تماشا كنيد! و
آن تبرهاي نوراني كه گاه گاه، بر جان سياه شب فرو ميرود، تير فرشتگان
نگهبان ملكوت خداوند دربارگاه آسمانيش كه هرگاه شيطان و ديوان همدستش
ميكوشند به حيله، گوشهاي از شب را بشكافند و به آنجا كه قداست!
هورائيش را گام هيچ پليدي نبايد ببالايد و نامحرم را در آن خلوت انس
راه نيست، سركشند تا رازي را كه عصمت عظيمش نبايد در كاسه اين فهمهاي
پليد ريزد، دزدانه بشنوند، پرده داران حرم ستر عفاف ملكوت آنها را با
اين شهابهاي آتشين ميزنند و به سوي كوير ميرانند، وبعدها معلمان و
دانايان شهر خنديدند كه: نه، جانم! اينها سنگهايياند بازمانده كراتي
خرابه و درهم ريخته كه چون با سرعت به طرف زمين ميافتند از تماس با جو
آتش ميگيرند و نابود ميگردند. و چنين بود كه هر سال كه يك كلاس
بالاتر ميرفتم و به كوير برميگشتم. از آن همه زيباييها و لذتها و
نشئههاي سرشار از شعر و خيال و عظمت و شكوه و ابديت پر از قدس و چهرهها
پر از «ماوراء» محرومتر ميشدم، تا امسال كه رفتم ديگر سر به آسمان بر
نكردم و همه چشم در زمين كه اينجا... ميتوان چند حلقه چاه عميق زد و
آنجا ميشود چغندر كاري كرد! و ديدارها همه بر خاك و سخنها همه از خاك!
كه آن عالم پر شگفتي و راز سرايي سرد و بيروح شد، ساخته چند عنصر! و
آن باغ پر از گلهاي رنگين و معطر شعر و خيال و الهام و احساس ـ كه قلب
پاك كودكانهام همچون پروانه شوق در آن ميپريد ـ در سموم سرد اين عقل
بيدرد و بيدل پژمرد و صفاي اهورايي آن همه زيباييها، كه درونم را پر
از خدا ميكرد. به اين علم عدد بين مصلحت انديش آلود؛ و آسمان فريبي
آبي رنگ شد و الماسهاي چشمكزن و بازيگر ـ ستارگان ـ نه ديگر روزنههايي
بر سقف شب به فضاي ابديت. پنجرههايي بر حصار عبوس غربت من. چشم در چشم
آن خويشاوند تنهاي من ـ كه كراتي همانند و همنژاد كوير و همجنس و همزاد
زمين و بدتر از زمين و بدتر از كوير و ماه، نه ديگر ميعادگاه هر شب
دلهاي اسير و چشمهسار زيبايي و رهايي و دوست داشتن، كه كلوخ تيپاخوردهاي
سوت و كور و مرگبار و مهتاب كوير ديگر نه بارش وحي، تابش الهام، دامان
حرير الهه عشق، گسترده در زير سرهايي در گرو دردي، انتظاري، لبخند نرم
و مهربان نوازشي بر چهره نيازمندي زنداني خاك، دردمندي افتاده كوير، كه
نوري بدلي بود و سايه همان خورشيد جهنمي و بيرحم روزهاي كوير! دروغگو،
رياكار، ظاهرفريب... ديگر نه آن لبخند سرشار از اميد و مهرباني و تسليت
بود، كه سپيدي دندانهاي مردهاي شده بود كه لبهايش وا افتاده است
!شكوه و تقوي و شگفتي و زيبايي شورانگيز طلوع خورشيد را بايد از دور
ديد. اگر نزديكش رويم از دستش دادهايم! لطافت زيباي گل در زير
انگشتهاي تشريح ميپژمرد! آه كه عقل اينها را نميفهمد!
|