من از کویرم، این سرزمین اسرارآمیز خدا...
...كوير، اين هيچستان پر اسراري كه در آن، دنيا و آخرت، روي در روي هماند.
دوزخ زمينش، و بهشت آسمانش. و مردمي در برزخ اين دو، پوست بر اندام
خشكيده، بريان؛ پيشاني هماره پرچين؛ لبها هميشه چنان كه گويي مرد ميگريد
يا دلش از حسرتي تلخ يا از منظرهاي دلخراش ميسوزد؛ ابرواني كه چشمها
را در دو بازويشان ميفشرند و پناهشان ميكنند و پلكهايي كه همواره از
ترس، خود را از دو سو به هم ميخوانند و بر روي چشمها ميافكنند تا
پنهانشان كنند. و چشمها كه همواره گويي مشت ميخورند و به درون رانده
ميشوند و نگاههاي ذليلي كه اين چشمهاي بيرمق و به گود افتاده
كتمانشان ميكنند و... اينها همه كار آن خورشيد جهنمي كوير! كه در كوير
نگاه كردن دشوار است و بايد چشمها را با دست سايه كرد تا كوير نبيند.
كه در كوير سايه را ميپرستند و نه آفتاب را، شب را ميخواهند و نه روز
را، نه پرتو عنايت بزرگان، كه سايهشان را و نه نور خدا…
شب كوير، اين موجود زيبا و آسماني كه مردم شهر نميشناسند. آنچه ميشناسند
شب ديگري است، شبي است كه از بامداد آغاز ميشود. شب كوير به وصف نميآيد.
آرامش شب كه بيدرنگ با غروب فرا ميرسد ـ آرامشي كه در شهر از نيمه شب،
درهم ريخته و شكسته ميآيد و پريشان و ناپايدار ـ روز زشت و بيرحم و
گدازان و خفه كوير ميميرد و نسيم سرد و دلانگيز غروب، آغاز شب را خبر
ميدهد...
بیایید تا با هم کلبه ای از عشق،
کمینه در این دنیای مجازی بسازیم...